Hole



1. کمک کردن به دیگران چه نیازی از ما رو برطرف میکنه?آره قبوله که معمولا بخاطر حس خوبشه.ولی مثلا من فکر میکنم شاید بعضی وقتا یکم زیادی پیش قدمم، این سوال عجیبیه ولی ممکنه در عمق عمقش خودنمایی باشه?
نمیدونم آقا، آخه چطور ممکنه?! :/



2. این محصولات غذایی که ما تولید می کنیم چقدر حس بدی دارن گاها، فرض کن هی منتظر باشی و دعا کنی زود تر خورده بشی، قبل از اینکه فاسد بشی و بی مصرف!
دیروز یه سیب برای خودم نصف کرده بودم، یه تیکه اش تو بشقاب پشت سرم مونده بود، یادم رفته بود که نخوردمش.دیگه بعدا که دیدمش بیچاره روش یکم خشک شده بود. دلم سوخت براش!

جدا دلم میخواد بشینم، چشمامو ببندم و باد رو در حالی که توی موهام دست می کشه حس کنم، گرمای خورشید روی صورتمو ببلعم و روحمو بشورم پهن کنم جلوش تا خشک بشه :/ از خنکی هوایی که توی ریه هام میفرستم به وجد بیام، و از شنیدن صدای یه پرنده سرمست بشم .

مسئله اینه که بعضی وقتا فکر میکنم انقدر زیادی بزرگ شده، عجیب، حس یه گلوله برفی غلتان رو میده که جلوشو گرفتن سخته گاهی، دید منطقیم رو میگم (البته اینکه اسمش دید منطقی باشه جای بحث داره.). اجازه ی لذت های کوچیک رو خیلی وقتا به آدم نمیده و یه "که چه " می کنه تو پاچه ی همه چیز! آقا به کجا چنین شتابان?! :)) 


از توی خودت بیرون بیا یکم(مغز!) ، بذار درک لذت چیزایی که گیرنده های حسیت برات میفرستنو از دست ندی.!(اجازه بده. نه تنها جوینده یابنده است، بلکه نجوینده هم نیابنده است)


< لی لی، چند قدم بیرون از اون دنیای ساختگی بردار

چیز های زیادی هست که تو باید یاد بگیری

برای هر قدم تو هر گذرگاهی

هر شهر تو هر رویایی

من راهنمای تو خواهم بود >

میبینی نور هایی رو که باعث زایششون شدیم ?

سایه هامون رو میبینی که کوچک تر میشن ?

< برای هر کوچه به سمت هر منظره ای

هر کجا که تا حالا نبودی

من راهنمای تو خواهم بود

لی لی میدونی که هنوز جایی برای آدمایی مثل ما پیدا میشه

میدونی بال ها نیستن که فرشته رو فرشته میکنن

فقط باید این خفاش هارو از سرت دور کنی >



And a new day will dawn for those who stand long


چقدر مهربون تر میشد اگه بقیه ی نیاز هامونم مثل گرسنگی و تشنگی کلا انقدر خوب متوجه می شدیم، و انقدر خوب ابراز می کردیم!

واقعا بعضی وقتا مثل نوزادی که هنوز روش درست ابراز گرسنگی خودشو نمیدونه، و برای نشون دادن همه ی نیاز هاش از یه راه استفاده می کنه هستیم. حالا نوزاده اگر شانس بیاره و اطرافیان خودشون متوجه باشن که هیچ ، (اینو گاها شنیدم که گریه ی شیر خواستن بچه مون با گریه ی مثلا خوابش فرق داره:)) ) اگه نه باید همینجور هی گریه کنه که آیا کسی پیدا بشه دردشو بفهمه یا نه.!


[این مکالمه:

-یه چیزی بگو که هر چقدر ازش استفاده کنی گندش درنیاد.

-هیچی واقعا! ]


پیش نوشت مهم: اساسا تصمیم نگرفتن (منظورم عقب انداختنشه) خودش یه نوع تصمیم گرفتنه. بعضی وقتا خودمونو به در و دیوار میکوبیم که تصمیم نگیریم، یا حداقل یه تصمیمی بگیریم که بتونیم بعدا اگه نتیجه اش خوب نشد مسئولیتشو گردن کس دیگه ای بندازیم.

پیش نوشت 2: به شخصه همیشه سعی میکنم تو این جایگاهِ مسئولِ تصمیم های دیگران قرار نگیرم، همیشه هم ساده نیست ولی معمولا یه خودت میدونی آخر حرف هام اضافه میکنم! :))


اصل مطلب: یه تعداد معدودی از افراد هستن در زندگیم که با اینکه میدونم نمیشه، اما دوست دارم خودمو تو آینده شون ببینم، و اونها رو تو آینده ی خودم. کاش میشد اینا رو بردارم با خودم همه جا ببرم!:)) (یکم کم سن تر که بودم می نشستم به راه های مختلفی که ممکنه این اتفاق بیفته فکر میکردم!خیلی خنده داره). امروز یکی از قدیمی هاشونو دیدم ، و خب لعنت!

در ادامه ی پست قبل باید بگم که : گاها هم راهی برای جلوگیری از رها کردن نداریم.


ما اغلب از هنر رها کردن غافل میشیم.همیشه حرف از پشتکار، ادامه دادن و جلو رفتن زده میشه ، در حالی که این در همه ی مواقع بهترین راه نیست.

باید یاد بگیریم هر چیزی که تاریخ انقضاش رسیده رو رها کنیم ،هر "نه" ای که گفته نشه،عملا از گفته شدن تعدادی آره جلوگیری میکنه.

هر هدفی که تاریخ انقضاش رسیده باشه باید رها بشه،هر فکری، هر عقیده ای، هر رابطه ای.  (اگر چه استاد sia به درستی میگه که : it's hard to lose a chosen one ، اما باید با احترام به تمام تجربه هایی که با هم داشتیم ، تمام چیزایی که کنار هم و از هم یاد گرفتیم ، تمام علاقه ای که به اون فرد داشته و شاید داریم ، تمام حس هایی که کنار هم تجربه کردیم و. وقتی زمانش رسیده باید رها کنیم). این خاصیت چسبیدن که ما داریم چیه واقعا !


ایده ای ندارم که دقیقا چطور این حد پایان رو به موقع تشخیص بدم ،باید بیشتر در موردش فکر کنم.امیدوارم بعدا یه پی نوشت زیر این مطلب بنویسم بگم به نتایج بهتری رسیدم !


(راجع به هدف میخوام بگم که، ما در نهایت صرفا میخوایم خوشحال باشیم [خوشحال اینجا همه ی بقیه ی کلمه هایی که میشه به کار برد رو در بر میگیره :)) ] ، بنابراین به نظر میاد ومی نداره خودمونو به یه هدف خاص گره بزنیم!)


همینجوری صاف بیایم و صاف بریم و هیچ اتفاقی نیفته?

بعدا سیبی بشیم،خورده بشیم،تو مغز یه آدم دیگه بتونیم تبدیل به فکر بشیم. یا گلی بشیم،ایده بشیم تو ذهن یه نویسنده،یه نقاش، یا مسبب یه حس خوب تو آدما .

خب چرا الان نباشیم?بذار از سیب و گل بعد از رفتنمون کم تاثیر تر نباشیم

(همه اش "باش" شد!)


دوست، دوست را کامل می‌کند
همانگونه که یک نیمۀ در، نیمۀ دیگر را 1

زینب خیلی وقت پیش ها یه بار همچین چیزی گفت:این مقدار تفاوت آدما تو توانایی بیان، و نحوه ی بیان انصاف نیست(البته جمله اش این نبود،این به طرز واضحی لحن منه! :> تو ذهن من اینجوری مونده بود).یادمه اون موقع با خودم گفتم خب! این همه چیز دیگه که خیلی بهتر هم هستن بقیه دارن و من ندارم.ترجیح میدادم اونا رو داشته باشم.اما بعدش تو موقعیت هایی بارها با گوشت و خونم(!) حسش کردم :)).این یکی از اون موقعیت ها بود!

دوستی برای من -احتمالا مثل همه- جایگاه خیلی خاصی داره،برای هرکسی که در طول روز باهاش تعامل دارم نمیتونم کلمه ی دوست رو به کار ببرم،اما ارتباطم با تو؟ برای من یکی از بهترین هاست.تمام تو زیباست! در درون و بیرون؛ هرکسی این اقبال رو نداره که متوجه بشه،

  :)) !but the ones who do,will never forget about you 


حرکت به سمت تعالی و احتمالا نرسیدن بهش خصوصیت نوع بشره ، اما با این حال تو چیزی که الان هستی فوق العاده است و ستودنی، و امیدوارم همچنان به حرکت در جهت غنای روحی و شخصیتی ادامه بدی .

و من از شطرنج دو تا تشکر باید بکنم، یکی بخاطر حسی که بهم هدیه میکنه ،یکی هم بخاطر ایجاد اولین مکالمه ی ما. 2


ممنونم،بابت خودت، بابت همه ی چیزی که دیبا رو میسازه!:)

تولدت مبارک.

(به تاریخ بیست دقیقه مونده تا آخرین و اولین روز سال 21 ام!)




1: نادر ابراهیمیِ فوق العاده

2: [من داشتم قبل کلاس آی تی عملی با کامپیوتر جلوم شطرنج بازی میکردم که تو اومدی گفتی:تو به نظر میاد شطرنج دوست داشته باشی». من با حالتی نگاهت کردم که یعنی:وا!خب وقتی دارم بازی میکنم یعنی دوست دارم دیگه!

-آره دوست دارم!

تو به صفحه ی کامپیوتر نگاه کردی و گفتی:

-اِ!! ندیدم داری بازی میکنی!برادر منم شطرنج بازی میکنه.

-بازی میکنه یعنی در چه حد؟!

-در حد خوب،استاد بزرگه.

-!!!!! ااا !!!جدی?!!  اسمش چیه؟.(با امکان اندکی تغییر ناخواسته در جملات!:) ) ]

2 تا چیز میخوام بگم:

1- چند روزه به نظرم میاد اعتماد اطرافیان به قابلیت های من ، از اعتماد خودم بیشتره و این خیلی عجیبه! مشکل از کجاست؟

آیا زیادی فروتنی به خرج دادم و باعث شده حسش در درونم به شکل واقعی القا بشه یا بقیه اشتباه میکنن؟!

البته اعتماد به نفس دوران مدرسه ام رو که به یاد میارم واقعا مشخصه که الان کم شده، شاید بخاطر دوری از ورزشه. باید راجع بهش فکر کنم.


2-

the more I stay the less i fear

the more I reach the more I fade away

the darkness right in front of me

oh it's calling out and I won't walk away

خیلی بانمکه :))


1- نوچ،ای کاش زمانی که بعدا بتونیم ارتباط بین مغزی برقرار کنیم وجود میداشتم


2- سوال:آیا شستشو دهنده خودش میتونه تمیز نباشه?

جواب:نع . ولی میتونه تشخیص بده یکی دیگه تمیز نیست

حالا شستشو دهنده ای که خودش تمیز نیست میتونه یکی دیگه رو که اونم تمیز نیست تمیز کنه؟

به تنهایی نه،ولی میتونن جفتشون با هم برن اقدام کنن!



1. کمک کردن به دیگران چه نیازی از ما رو برطرف میکنه?آره قبوله که معمولا بخاطر حس خوبشه.ولی مثلا من فکر میکنم شاید بعضی وقتا یکم زیادی پیش قدمم، این سوال عجیبیه ولی ممکنه در عمق عمقش خودنمایی باشه?
نمیدونم آقا، آخه چطور ممکنه?! :/



2. این محصولات غذایی که ما تولید می کنیم چقدر حس بدی دارن گاها، فرض کن هی منتظر باشی و دعا کنی زود تر خورده بشی، قبل از اینکه فاسد بشی و بی مصرف!
دیروز یه سیب برای خودم نصف کرده بودم، یه تیکه اش تو بشقاب پشت سرم مونده بود، یادم رفته بود که نخوردمش.دیگه بعدا که دیدمش بیچاره روش یکم خشک شده بود. دلم سوخت براش! :))

آقا جمله ی "هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه" ،صرفا مخصوص خونه نیست، منظور هرچیز آشناست،دربرابر چیز ناآشنا!مسیر آشنا،گفتگوی آشنا،یه چیزی تو مایه های حاشیه امنه

احتمالا چون این ویژگی باعث افزایش شانس بقا میشده به ما هم رسیده:))


واقعا شگفت آوره،حتی اطلاعاتی که میگیریم اگه با قبلی ها در تداخل باشه حس ناامنی میکنیم(من وقتی فهمیدم ویتامین D و PTH هردوشون هم تشکیل استخوان رو زیاد میکنن هم جذبشو دقیقا همچین حسی داشتم:)) )اینکه تو ذهنمون سعی میکنیم با قبلی ها مرتبطش کنیم درسته که یه دلیلش، به خاطرسپاری راحت تره،یه دلیل دیگه اش میتونه تلاش برای فرار از این حس نا امنی باشه.عمیق تر از اطلاعات این شکلی درمورد چارچوبای ذهنی مون صادقه.

برعکسش حس امنیته وقتی چیزی موافق خودمون میبینیم. و این حسیه که من با پیدا کردن شخصیت بندی MBTI برام ایجاد شد،احتمالا یه دلیل اینکه مدتی خیلی جذبش شدم همین حس بوده(از سری مشکلات INTJ ها :/ ).


 شادمهر تو یه آهنگش میگه:  مثل هر رابطه ای، نه سیاه بود نه سفید! منم تا این لحظه فکر میکنم هیچ مفهوم کلی ای سیاه یا سفید نیست درمورد مصداق های مختلفش متفاوته، چیزی که اسمشو حاشیه ی امن گذاشتن هم همینطوره.


[پی نوشت بی ربط:فکر کنم دارم موفق میشم نازنین امروز میگفت مهرنوش دیگه پوکر نیست،همون ترمای اول بود فقط:))) ]


برای مهرنوش این روزهایم می نویسم، برای تو، درحالی که فکر میکنی سرعت جدی شدن هرچیز از سرعت رشد تو پیشی گرفته و در تلاشی که خود را به زندگی برسانی.

درتلاشی تا قدرتمند شوی و مشت هایی را که مطمئن نیستی از که و چه خورده ای پاسخ دهی!

اما هرچقدر هم سخت باشد، در مقابل طوفان باید خم نشوی، اگر خم شدی نشکنی، اگر شکستی از ریشه ات جدا نشوی، که فرصت رشد دوباره برای کسی که تا آخرین نفس می ماند نمایان خواهد شد و "تانی" .

تانی ارزشش را دارد. و تو خوب میدانی تانی چیست، چرا که سالها با آن زیسته ای.

تانی را کسی که در نهایتِ سالها تلاش، اِورستش را فتح کرده حس می کند 

کسی که روز و شب را در فکر یک "رسیدن" ، سپری کرده و برای آن از همه چیزش زده

کسی که تمام وجودش را برای لحظه ای گذاشته حس میکند

تانی را تو باید حس کنی

و این لحظه ایست که تو گویی بر زمین ایستاده ای، در حالی که روحت در نادیدنی ترین اعماقِ نادیدنی ترین آسمان ها سیر می کند! در نگاه من، این اگر بالاترین هیجان حس شده توسط بشر نباشد، قطعا از بالاترین هاست، و این چیزیست که ارزش ادامه دادن دارد.



( بله، دنیا! مشت بزن، اما من اهل مبارزه ام. منتظر پاسخ من هم باش )


این پست ادیت شد.

1. یادمه اول دبیرستان، یه عکسی گرفته شد که بعدا منو به فکر فرو برد. زنگ پژوهش، تو آزمایشگاه فیزیک که کفِش یه حالت لیزی هم بود، یه روز یکی از دوستام افتاد زمین. درحالی که همه (حتی خودش) یک عالمه داشتن به این اتفاق (که به نظرم هیچ بخشیش خنده دار نبود واقعا!) می خندیدن، وقتی هنوز رو زمین بود یکی دیگه از بچه ها ازش عکس گرفت. گوشه ی عکس دست من که به سمتش دراز شده بود تا کمکش کنم بلند شه هم افتاده بود!
دقت کردم، دیدم این دست من، که نه به سمت هرکسی، اما به سمت افرادی دراز میشه، تا گرفته بشه، و عمدتا اونو بلند کنه، و هم سطح بشیم، به این امید که رها نشه و از اونجا به بعد با کمک هم بالاتر بریم، چیز عجیبیه. و عجیب تر اینکه تا حالا اونجوری که میخواستم گرفته نشده. میترسن ازش?نمیدونم شایدم یکم ترسناک باشه!



2. این محصولات غذایی که ما تولید می کنیم چقدر حس بدی دارن گاها، فرض کن هی منتظر باشی و دعا کنی زود تر خورده بشی، قبل از اینکه فاسد بشی و بی مصرف!
دیروز یه سیب برای خودم نصف کرده بودم، یه تیکه اش تو بشقاب پشت سرم مونده بود، یادم رفته بود که نخوردمش.دیگه بعدا که دیدمش بیچاره روش یکم خشک شده بود. دلم سوخت براش! :))

جناب نادر ابراهیمی! تو از بی رحم ترین نویسنده هایی هستی که میشناسم! (ببخشید که بخاطر حس نزیکی از دوم شخص مفرد استفاده می کنم.). تو من رو در یک دوگانگی عجیب قرار میدی، که از طرفی دوست دارم هرچه زودتر جلو برم و چیز های بیشتری از کتاب رو ببلعم، از طرفی این زود بلعیدن کننده نیست و دوست دارم با آرامش، طعم و عمق تک تک جملات رو ذره ذره به تمام سلول هام بچشونم.(و این اغراق نیست، وقتی با جملاتت مو رو به تن آدم راست میکنی). این عین بی رحمیه! :)


خوشحالم که کم ننوشتی و در تمام کتاب ها و شخصیت ها "خودت" رو بروز دادی. آلنی تویی، مارال تویی، عسل، قلیچ، آرپاچی، گیلک یک عاشقانه ی آرام، ملان تویی، تو و تو. دلیل اصلی این حس نزدیکی هم همینه. ممکنه افرادی مشابه بودن لحن شخصیت ها رو یه ضعف حساب کنن، شاید واقعا هم هست؛ اما برای من جذابیتش انقدر بالا هست که حس می کنم به این ضعف کور شدم :))


{ -کار آسانی نیست.

-چه کسی گفت آسان است؟ کار آسان را به آسان طلبانِ تن پرور واگذار می کنیم. }


از مرز 3 کتاب که درمورد یالوم گفته بودم گذشتی (

اینجا ). بازم همون مطلب صادقه و شباهت لحن حس میشه، اما من دوست دارم با دوستانم صحبت کنم. از تکراری بودن لحن و حرف های افرادی که دوستشون دارم خسته نمیشم. و در مورد تو هم همینطوره، به طوری که برای شروع کردن یا نکردن "یک عاشقانه ی آرام"، یک هفته بعد از تموم شدن "اتش بدون دود" با خودم کلنجار می رفتم:))


{-هر کجی ، اگر به موازات آن قرار بگیری راست است. کاملا راست.

- جالب است. من تصورم این بود که اگر انسان به موازات کج قرار بگیرد به جای یک کج، دو کج وجود خواهد داشت.

- و اگر همه به موازات کج قرار بگیرند چه طور؟ به تصور شما ، در آن حالت، هیچ وسیله ای برای تشخیص کج و راستی وجود خواهد داشت؟}


تو مقدار قابل توجهی از فکر هامو که با تلاش به نتیجه رسونده بودم ، جوری برام بیان کردی که لحظاتی من رو با بُهت، فقط به یه لبخند ، و نگاه کردن به صفحه ی کتاب وا داشتی، انگار که به چشمای تو نگاه کنم و بگم، آخه چرا!؟ :)  (و چیزی درمورد چشم ها هست که قابل وصف نیست).


{خجل می گویم. ممنونم پدر! برای بیست سال دیگر نیروی ایستادن به من دادی؛ اما بگذار خالصانه قبول کنیم کوچکیم تا بتوانیم بزرگ شویم، عوض شویم، رشد کنیم و دیگری شویم. بزرگ جایی برای تغییر کردن ندارد. وقتی مظروف، درست به اندازه ی ظرف بشود، دیگر چگونه تغییری در مظروف ممکن می‌شود جز ریختن بر زمین و تلف شدن؟! }


"نویسنده ای" که در مذمت زیاد خوانی به این خوبی توضیح بده، فقط یعنی به مفهوم تعادل پی برده. و این چیزیه که از نظر من هر کس واقعا بهش برسه قابل تحسینه :

 " - بشنو گیله مرد! بشنو و یادت باشد که من موش های کتاب خانه ها را اصلا دوست نمی دارم. تو هرگز به من نگفتی که زیر کوهی از کتاب دست و پا میزنی؛ و الا برای زندگی با تو ، شرط ترک اعتیاد می گذاشتم. تو زندگی را خوانده ای،  لمس نکرده ای. تو در طول و عرض خاک مقدس زندگی راه نرفته ای، فقط زندگی را ورق زده ای و بر زندگی حاشیه نوشته ای. جنگل تو کاغذیست، تفنگ تو کاغذیست، اعتقاد تو به مردم اعتقادی کاغذی و پارگی پذیر. تو عطر هارا خوانده ای، دشت ها را خوانده ای، نگاه ملتمس بچه ها را خوانده ای.

کتاب عاشق نمی شود ، آواز نمی خواند، پای نمی کوبد، به دریا نمی زند، درد مردم را حس نمیکند ."

 

وقتی تاثیر گذاری و عظمت کار از حدی میگذره، تنها دستاویزی که آدم برای خودش میبینه تشکر کردنه. این کم نیست و طرف مقابل سنگینی اون تشکرِ به ظاهر خالی و ساده رو درک می کنه. الان من همینم! بازم ممنونم. نادرِ بزرگِ ما.


{مختصری نزدیک شدن بهتر از غرق شدن است.

عزیز من! بیا متفاوت باشیم.}



داشتم یه مقاله ای از سایت ترجمان میخوندم، راجع به بحران پوچی زندگی در میان سالی صحبت کرده بود، زیرشم کلی ملت کامنت گذاشته بودن که آره وابسته به تجربه های فرد ، این اتفاق بالاخره تو یه سنی از میان سالی برای همه رخ میده و اینا.

حالا از اینکه انقدر فراگیره بگذریم، تو 21 سالگی توش افتادن، به سان افتادن ته دره رو چه بکنم.

این افسردگی نیست روان پزشک بهم معرفی نکنید لعنتیا! 


مامان دیشب درحال کتاب خوندن خوابش برده بود. من رفتم تو اتاق کتابش رو بستم، عینکش رو برداشتم و لامپ اتاقو خاموش کردم. دیدم که نه جدا عجب حس خوبیه! :))

و از داستان این روزام اگه بخوام بگم، دقیقا آهنگ everything عه.

متنش:



Needed time to clear my mind
Breathe the free air find some peace there
I used to keep my heart in jail
But the choice was love or fear of pain and
And I chose love

Because everything is energy and energy is you and me
Everything is energy in you and me

Light shines in through an open window
Shines inside your heart and soul
And light will guide your way through time
And love will help you heal your mind
And life will be

Because everything is energy and energy is you and me
Everything is energy in you and me
Everything is energy in you and me
Everything is energy

میتونم یه نسخه از چشم هات داشته باشم?
آره خب میدونم ارزون نیستن، ولی فکر میکنم از پس پرداخت هزینه اش بر میام.

بعدش میتونم به دلخواه خودم یکم تغییر توش ایجاد کنم? شاید آخرسر خودت هم از تغییراتش خوشت اومد.(?)

[آخ از غول درون گراییت مهرنوش]


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها